ساختارگرایی: نخستین مکتب فکری روانشناسی
ادوارد تیچنر، یکی از معروفترین شاگردان ووندت، نخستین مکتب فکری عمده در روانشناسی را پایهگذاری کرد. طبق نظریه ساختارگرایی، تمام فرایندهای هشیارانه از ترکیب عناصر منفردی ساخته شدهاند که از طریق فرایندی به نام دروننگری باید شناسایی گردند.
با وجودی که ساختارگرایی به خاطر تأکید بر پژوهشهای علمی، در خور توجه است امّا روشهایش غیرقابل اطمینان، محدود کننده و ذهنی بود. هنگامی که تیچنر در سال 1927 درگذشت، ساختارگرایی هم اساساً همراه او از بین رفت.
کارکردگرایی ویلیام جیمز
روانشناسی در اواسط تا اواخر قرن نوزدهم در آمریکا شکوفا شد. ویلیام جیمز یکی از مهمترین روانشناسان آمریکایی در این دوره بود که با انتشار کتاب درسی معروف خود به نام «اصول روانشناسی» به عنوان پدر روانشناسی آمریکا شناخته شده است. کتاب او به سرعت به صورت کتاب درسی استاندارد در رشته روانشناسی درآمد و ایدههای او سرانجام، مکتب فکری تازهای را به نام کارکردگرایی پایهگذاری نمود. تمرکز کارکردگرایی بر این بود که رفتار چگونه به افراد کمک میکند تا در محیطشان زندگی کنند. کارکردگراها از روشهایی چون مشاهده مستقیم استفاده میکردند. با وجودی که این هر دو مکتب فکری اولیه بر هشیاری و آگاهی انسان تأکید داشتند امّا مفاهیم آنها با هم به طور عمدهای تفاوت داشت. ساختارگراها به دنبال شکستن و تجزیه فرایندهای ذهنی به اجزاء کوچکتر بودند، در حالی که کارکردگراها عقیده داشتند که هشیاری به صورت یک فرایند مداوم و تغییر یابنده وجود دارد. هر چند کارکردگرایی دیگر یک مکتب فکری جداگانه به حساب نمیآید امّا بر روی روانشناسان بعدی و نظریههای مربوط به افکار و رفتار انسان تاثیرگذار بوده است.
روانشناسی زیگموند فروید
تا این جا، روانشناسی اولیه زیر نفوذ بررسی رفتارهای آگاهانه و هشیارانه افراد بود. امّا ناگهان یک پزشک اتریشی به نام زیگموند فروید چهره روانشناسی را با ارائه نظریه شخصیت با تأکید بر اهمیت ذهن ناخودآگاه به نحو چشمگیری تغییر داد. کارهای بالینی فروید بر روی بیمارانی که از هیستری و سایر بیماریها رنج میبردند او را بر این اعتقاد واداشت که تجربیات دوران اولیه کودکی و امیال ناخودآگاه در رشد شخصیت و رفتار فرد بالغ نقش دارد.
فروید در کتاب خود به نام «آسیبشناسی روانی زندگی روزمره» به تفصیل به چگونگی نمود این افکار و امیال ناخودآگاه، غالباً از طریق لغزشهای زبانی و رویاها، پرداخته است. به گفته فروید، اختلالات روانی نتیجه شدت گرفتن یا نامتعادل شدن این تعارضات ناخودآگاه است. نظریه روانکاوی که توسط زیگموند فروید ارائه شد، تأثیر فوقالعادهای بر افکار قرن بیستم گذاشت و نه تنها رشته سلامت روانی بلکه حوزههای دیگری نظیر هنر، ادبیات و فرهنگ عامه را نیز تحت نفوذ خود قرار داد. با وجودی که امروزه به بسیاری از ایدههای فروید به دیده شک و تردید نگریسته میشود امّا تأثیر او بر علم روانشناسی غیرقابل انکار است.
پیدایش رفتارگرایی : روانشناسی پاولوف، واتسون و اسکینر
روانشناسی دراوایل قرن بیستم، با پیدایش مکتب فکری دیگری به نام رفتارگرایی، تغییرات چشمگیری یافت. رفتارگرایی با مردود دانستن تأکید بر ذهن خودآگاه و ناخودآگاه، به نسبت دیدگاههای نظری پیشین، تغییر عمدهای به حساب میآمد. رفتارگرایی با تأکید محض بر رفتار قابل مشاهده، جنبه علمیتری به روانشناسی بخشید.
نقطه شروع رفتارگرایی با کارهای ایوان پاولوف، فیزیولوژیست روسی، آغاز شد. پژوهشهای پاولوف بر روی سیستم گوارش سگها به کشف فرایند «شرطیسازی کلاسیک» انجامید. پاولوف نشان داد که رفتارها از طریق تداعی مشروط، قابل یادگیری هستند. او همچنین نشان داد که این فرایند یادگیری برای ایجاد تداعی بین محرکهای محیطی و محرکهای طبیعی نیز قابل استفاده است.
یک روانشناس آمریکایی به نام جان واتسون، به سرعت به عنوان یکی از قویترین مبلّغان و طرفداران رفتارگرایی درآمد. او در مقاله «روانشناسی، آنگونه که یک رفتارگرا به آن مینگرد» که در سال 1913 منتشر کرد به تشریح اصول بنیادی این مکتب فکری جدید پرداخت و سپس در کتاب درسی خود به نام «رفتارگرایی»، تعریف زیر را برای آن ارائه کرد:
«رفتارگرایی، موضوع اصلی روانشناسی انسان را رفتار قابل مشاهده و قابل سنجش فرد میداند. رفتارگرایی ادعا می کند که ناخودآگاه نه مفهومی قابل تعریف است و نه قابل استفاده.»
تأثیر رفتارگرایی، بسیار چشمگیر بود و این مکتب فکری برای 50 سال تسلط خود را حفظ کرد. اسکینر با ارائه مفهوم «شرطیسازی عامل»، دیدگاه رفتارگرایی را توسعه بخشید. او در نظریه خود، تأثیرات تنبیه و تقویت بر رفتار انسان را نشان داد.
با وجودی که رفتارگرایی سرانجام جایگاه خود را در روانشناسی از دست داد امّا اصول اولیه روانشناسی رفتارگرا هنوز نیز به طور گستردهای مورد استفاده است. روشهای درمانی مانند «اصلاح رفتاری» و «اقتصاد پتهای»
( token economy ) برای کمک به کودکان در یادگیری مهارتهای تازه و غلبه بر رفتارهای ناسازگارانه به کار گرفته میشود و شرطیسازی نیز در بسیاری وضعیتها و شرایط، از آموزش گرفته تا تربیت اولاد، کاربرد دارد.
روانشناسی بشردوستانه: نیروی سوم
با وجودی که نیمه اول قرن بیستم زیر نفوذ روانکاوی و رفتارگرایی بود، مکتب فکری تازهای به نام روانشناسی بشر دوستانه یا انسان گرایانه در نیمه دوم این قرن سربرآورد. این نظریه که غالباً از آن به عنوان «نیروی سوم» در روانشناسی یاد میشود، بر تجربیات آگاهانه تأکید دارد.
کارل راجرز، روانشناس آمریکایی، غالباً به عنوان پدر این مکتب فکری در نظر گرفته میشود. در حالی که روانکاوان بر ذهن ناخودآگاه و رفتارگرایان فقط بر علل محیطی تمرکز دارند، راجرز قویاً به قدرت اراده آزاد و خودمختاری انسان اعتقاد داشت. روانشناس دیگری به نام آبراهام مزلو نیز با نظریه معروف خود به نام «سلسله مراتب نیازها» در انگیزههای رفتاری انسانها، در پیشبرد این مکتب فکری سهیم بوده است.
روانشناسی امروز
همان گونه که در این مرور کوتاه بر تاریخچه روانشناسی مشاهده کردید، این رشته علمی از زمان تأسیس آزمایشگاه ووندت تا کنون رشد و تغییرات چشمگیری داشته است. امّا مطمئناً داستان در اینجا خاتمه نمییابد. تکامل روانشناسی از 1960 تا کنون همچنان ادامه داشته و ایدهها و دیدگاههای تازهای ارائه گشتهاند. پژوهشهای اخیر در روانشناسی به جنبههای گوناگونی از تجربیات انسانی، از تأثیرات بیولوژیک بر رفتار انسان تا تأثیر عوامل اجتماعی و فرهنگی، مینگرد.
امروزه، اکثریت روانشناسان خود را متعلق به یک مکتب فکری خاص نمیدانند. بلکه غالباً بر روی یک محدوده تخصصی خاص تمرکز میکنند و به کشف ایدههای تازه از زمینههای نظری مختلف میپردازند
نظرات شما عزیزان: